سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دست نوشته های من

نوشته شده توسط:   حبیب سیف اللهی  

سه شنبه 86 اسفند 14  2:50 عصر

مامان من یه شلوار می‌خوام.
- 4 تا شلوار داری. بپوش اینا رو. برا عید می‌خری!
- هیچ‌ کدومشو با اون کفشام نمیشه پوشید. می‌خوام یه شلوار بخرم که به اون کفشام هم بیاد.
- خوب برو بخر!
- میدونی که من تنهایی نمی‌رم.
- باشه عصر کمتر بخواب تا بریم.

شلوار را می‌خریم. بابا میگه: منم یه پارچه پیراهنی می‌خوام. آبجی میگه منم یه پارچه چادری می‌خوام! من میگم: خوبه من به زور آوردمتون بازار! بابا میگه: همین‌جا بمونید تا برم ماشینو بیارم. من میگم: حیفتون نمیاد زاینده رود به این قشنگی؟ بیاید پیاده بریم. مامان میگه: من حرفی ندارم اما بعدا کی می‌خواد این همه راه برگرده ماشینو بیاره؟ بابامیگه: من میرم با ماشین میام، شما هم پیاده برید.
پیاده میریم.از کنار زاینده رود. رودخونه را تازه لایروبی کرده‌اند. زنده‌رود زنده شده. انبوهی از مرغابی‌ها و پرندگان دریایی با زاینده‌رود صفا می‌کنند. دعوا بر سر پفک‌هایی است که دخترها و پسرها به سویشان پرتاب می‌کنند... درختان همه رنگ‌ها را با هم دارند. سبز، زرد، نارنجی، قرمز!
 آبجی میگه: این همه پرنده از کجا میاند؟ مامان میگه: قدرت خدا رومیبینی؟ چقدر درخت‌ها قشنگ شده‌اند. هر فصلی زیبایی خاص خودشو داره. اگه همیشه بهار بود چقدر کسالت آمیز بود! من میگم: لذت ببرید از این همه نعمت. هیچ جا اصفهان نمیشه!


 

بابا یه پارچه می‌پسنده. من میگم: منم می‌خوام! آقا لطفا دو تا ببرید! مامان یه پارچه برا خودش می‌پسنده. آقاهه میگه: می‌خواید از اینم دوتا بدم؟! من میگم: بدید آقا، اشکالی نداره!


 

از مغازه که میایم بیرون صدای اذان تو گوشمون می‌پیچه. مامان میگه: اول بریم یه جا نمازو بخونیم، بعدهم بریم یه پارچه چادری بخریم.
من میگم: چند تا مسجد تو این خیابون سراغ دارم. از این طرف بریم. یکی یکی مسجد ها رو رد می‌کنیم. جای پارک نیست. مامان میگه: موبایل پارک دیگه چه صیغه‌ایه؟ بابا میگه: ببین! داره چریمه می‌کنه. به جای اینکه موقع نماز خودش بایسته و ماشینا رو راهنمایی کنه که کجا پارک کنن، داره تند تند جریمه می‌نویسه... یکی یکی مسجدها رو رد می‌کنیم. من میگم: دیگه مسجد سراغ ندارم...
یه دفعه داد می‌زنم: بابا از این طرف! مسجد حکیم. می‌ریم تو خیابون حکیم. آبجی میگه: جای پارک بودا. رد کردی! بابا دنده عقب می‌گیره. ماشینو پارک می‌کنه. عجب جایی! درست روبروی در مسجد!
نمازو می‌خونیم. پشت سر آیت‌الله مظاهری. بین دو نماز به بابا میگم: به این میگن مسجد. حس می‌کنی نماز توش یه حال دیگه ‌ای داره؟
بعداز نماز، میام بیرون. می‌دونم تا مامان و آبجی بیاند کلی طول میکشه! یاد روزهایی می‌افتم که تو سوز و سرما، با جعفر، دوتایی باموتور میومدیم اینجا نماز.
 همه مسجد را می‌گردم. نگاه می‌کنم. می‌خونم. لذت می‌برم.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
پنج شنبه 103 آذر 8
امروز:   4 بازدید
دیروز:   0  بازدید
فهرست
پیوندهای روزانه
آشنایی با من
لوگوی خودم
دست نوشته های من
اوقات شرعی
حضور و غیاب
لینک دوستان
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com